یک روز یک روحانی درباری آوردند که قبلاً هم او را آورده بودند به آسایشگاه ما. او شروع کرد به سخنرانی کردن. بعد از مدتی، موقع اذان شد و یکی از بچهها بلند شد و گفت: «حاج آقا! ببخشید. موقع نماز است. آیا میشود به امامت شما نماز جماعت بخوانیم.» او قبول کرد و جلوی ما ایستاد و بچهها که حدود 1200 نفر میشدند، پشت سر او ایستادند، بدون اینکه به او اقتدا کنند. بلکه هر کس، نماز خودش را خودش میخواند و فقط در ظاهر به او اقتدا کرده بودند.
وقتی «سلام نماز» داده شد، ناگهان تمام آن 1200 نفر دست در دست هم گذاشتند و با هم دعای وحدت را با صدای بلند خواندند. آن روحانی درباری، وقتی وضع را آن گونه دید، طاقت نیاورد و از آنجا فرار کرد. آن روز از روزهای خوب و شادی بخش اسارت بود.
زمانی که وحشیگری دژخیمان عراقی به اوج خود، و سختیها به آستانه شکستن صبر و مقاومت بچهها میرسید، تنها یک ملجأ و پناهگاه برای همه باقی میماند و آن ذکر و یاد خدا بود. در آن شرایط آیه «الا بذکر الله تطمئن القلوب» با تمام معنا در دل مینشست. از زمانی که یکی از بچهها را به بیرون از اردوگاه میبردند، همه آسایشگاه به نماز و دعا میایستاد. این مناجات فقط اختصاص به چنین مواقعی نداشت. در نیمههای شب که اکثر انسانها در خوابند، اسرا به نجوای الهی مشغول بودند.